باز تنها شده ام
خسته ام از همه چیز؛
خسته از دور تسلسل زده عقربه هایی که فقط،
به صدای نت "لا" می خوانند!
خسته از حجم ز غربت لبریز.
آینه،
غرق در حجم هجوم زنگار.
دور تا دور اتاق،
کوبش پتک رکود است انگار!
زیر سنگینی چوبینه قاب،
میخ ها هم به ستوه آمده اند.
عکس هایی که همه،
خالی از خاطره اند
و سیاهی سکوت،
بر سپید دیوار...
کوچه یک سر قرق خاموشی ست
پنجره خسته از این تنهایی ست.
ریزه سنگی ای کاش،
سوی این پنجره می آمد و می خواند مرا
لیک امشب قرق خاموشی ست.
زیر رگبار سکوت،
گذر بی خبری خیس شده.
انتظار،
چیره بر دایره چشمانم،
قد بر افراشته، تندیس شده.
من و دلتنگی و نجوای سکوت،
به هم آمیخته ایم.
چه خموشانه شبی ست!
چه خموشانه شبی ست . . .
«محیا ستوده نیا»
:: موضوعات مرتبط:
اشعار شاعران ,
,
:: برچسبها:
محیا ستوده نیا ,